بعد از اينکه پير شد، روزي فکر کرد که نگاهداري اين همه املاک در جاهاي مختلف براي او سخت شده است و بهتر است همه مال و اموال خود را بفروشد و با پولش الماسي بخرد تا همه ي پول و ثروتش هميشه در کنارش باشد.
او هر چه داشت فروخت و با پولش الماسي بزرگ خريد . مرد فکر کرد که الماسش را در جايي پنهان کند . او چاله اي در کنار درخت پشت حياط کند و الماسش را آنجا پنهان کرد . او فکر کرد که هيچ کس آنرا در اين مکان پيدا نمي کند .
او هر شب برمي گشت و چاله را مي کند و نگاهي به الماسش مي کرد وقتي خيالش جمع مي شد دوباره آنرا در چاله مي گذاشت و رويش را با خاک مي پوشاند .
اينکار هر شب تکرار مي شد تا اينکه شبي دزدي به خانه او آمد . دزد ديد که مرد پولدار از اتاقش بيرون آمد و آهسته به حياط رفت و چاله اي حفر کرد و از آن سنگي را بيرون آورد آنرا نگاه کرد و گفت : هنوز اينجاست . دوباره آنرا در چاله گذاشت و رويش را با خاک پوشاند.
وقتي پيرمرد به اتاقش برگشت ، دزد زمين را حفر کرد و تکه الماس را پيدا کرد . او خوشحال شد و گفت حالا اين سنگ مال من است و من ديگر مرد پولداري شدم . او از آنجا رفت و هيچوقت برنگشت.
روز بعد وقتي پيرمرد چاله اي را در کنار درخت ديد ، ترسيد به سرعت به آن طرف دويد.
زمين کنده شده بود و از آن سنگ قيمتي هيچ اثري نبود. باورش نمي شد شروع به کندن زمين کرد ولي الماس پيدا نشد که نشد
مرد با صداي بلند مي گريست و فرياد مي زد ديگر من الماسي ندارم ديگر مرد پولداري نيستم
او کنار چاله نشسته بود و گريه و زاري مي کرد . خدمتکاران به دوست او تلفن زدند . وقتي دوستش رسيد و پيرمرد را در آن شرايط ديد به او گفت : گريه نکن ، بيا اين تکه سنگ بزرگ براي تو آن را بردار و در چاله بيانداز و رويش را با خاک بپوشان، سپس هر روز مي تواني بيايي و آنرا از چاله در آوري و نگاه کني
يک تکه سنگ با يک تکه الماس وقتي درون خاک پنهان باشد براي صاحبش نبايد فرقي داشته باشد
|